خداحافظ مدرسه ...
اصلا قرارمان رد شدن از میدان ارتش نبود آن هم آن ساعت از روز که ترافیک کشنده و طولانی پردیسان تا میدان ارتش کشیده می شد.
اما فراموشی همسر جان کار دستمان داد و چراغ قرمز بنزین روشن شده بود به ناچار مسیر حرکت را به سمت پمپ بنزین عوض کردیم. خسته از امتحان عجیب و غریب اصول چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم هنوز لرز آنفولانزا به تنم بود به همسرجان که حالا پنجره را پایین داده بود تا با دست برای حرکت به سمت پمپ بنزین راه بگیرد اشاره کردم شیشه را بالا بکشد و همزمان دکمه های پالتویم را نیز بستم گرمای مطبوع بخاری ماشین انگشتان پایم را از داخل کفش قلقک می داد غرق در افکارم با شهید صدر مشغول مباحثه سخت اصولی بودم
آخه شیخ عزیز قربون شکل ماهت کی گفته هرکس هر بحث اصولی مطرح کرد شما ان قلت بیاری
که بعدش ما مجبور باشیم این همه قلت و ان قلت رو حفظ کنیم
……صدای پسرم رشته افکارم رو پاره کرد …..
اااااااا مامان مدرسه تون رو !!!!!!
همزمان با صدای ریز و نازک محمد باقر سرم رو به سمت راست چرخوندم ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
یک لحظه دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد ….وای درست می دیدم؟؟ این ویرانه مدرسه نازنین ما بود؟؟؟؟؟؟؟؟
“مدرسه علمیه حضرت آمنه ” باورم نمی شد!!!!!!! کارگرها مثل مور وملخ ریخته بودند به تن بی جان مدرسه یکی در وپنجره در می آورد دیگری با پتک دیوارش را می ریخت یکی آجرها را می برد ..
دلم می خواست مثل مادری که آخرین دیدار با فرزند مرده اش را قبل از گذاشتن تن بی جان او در قبر دارد بر سر جنازه مدرسه عزیزم می نشستم و زار می زدم.
در همین چند ثانیه انگار تمام این پنج سال پیش چشمم رژه می رفت .چه خاطرات تلخ وشیرینی در این مدرسه داشتیم یاد روز اول حضورم افتادم .
افتتاحیه ورودی های جدید حس می کردم چه غریبم درآنجا مثل دخترک کبریت فروش گوشه ای کز کرده بودم و با دلهره اطرافم را نگاه می کردم تا شاید چهره آشنایی در آن همه همهمه و شلوغی دخترها پیدا کنم سیستم گرمایش خراب بود و نمازخانه به شدت سردشده بود دیگه واقعا شرایط کاملا جانسوز بود برای روز شروع مدرسه…
هنوز دو هفته بیشتر از شروع کلاس ها نگذشته بود که تقریبا با همه هم کلاسی هایم دوست شده بودم و حتی هم راهرویی ها و هم مدرسه ای ها …
یکی از چهره های جذاب مدرسه از همان روز اول خانمی بود که بدون تفاوت گذاشتن بین سال اولی ها و بچه های قدیمی به همه مهربانانه کمک می کرد و با لهجه شیرین شمالی اش به حضور با بچه کوچک و تحمل سختی ها دلگرمم می کرد.
(بعدها فهمیدم اسمش خانم مهدی پور است) روزهای اول پسرم به شدت بی قراری می کرد واصلا راضی نمی شد مهد برود من سر کلاس می رفتم و طفلک معصومم تمام دو ساعت را در راهرو می نشست و با بغض آرام آرام اشک می ریخت (لازم به توضیح است که می ترسید بلند گریه کند چون بهش گفته بودم اگربلند گریه کنی خانم مدیر از مدرسه بیرونمان می کند و پسر مظلوم من هم ارام آرام اشک میریخت ….البته حال من هم بهتر از او نبود و فرشته نجات من در این روزها خانم مهدی پور بود.
در همین فکرها بودم که صدای مهیب ریختن دیوار اطراف یکی از پنجره ها از جا پراندم .هنوز ترافیک شدید بود و ما همچنان منتظر باز شدن راه بودیم انگار این ترافیک دیگر چندان هم برایم آزار دهنده نبود صدای آژیر آمبولانسی از پشت سرمان توجه همه ماشین های کلافه از ترافیک را به خود جلب کرد ماشین ها عقب جلو می کردند تا راه را برای امبولانس باز کنند یاد آن روزی افتادم که با یکی از همین آمبولانس ها پیکر یکی از شهدای دفاع مقدس را چند دقیقه ای به مدرسه آوردند و چه مراسم با شکوهی شد همان چند دقیقه …
یاد خانواده های شهیدی افتادم که امدند و متواضعانه برایمان از شهیدشان حرف زدند نه از سختی ها و تنهایی های خودشان…..
یاد روزهای شیرین حضور در کلاس درس افتادم و دانه دانه اساتید مهربان و دلسوز که در کلاسهای این مدرسه در حال تخریب به ما از جان ودل درس شیدایی آموختند.
یاد روضه های جانسوز ارباب و یاد جشن های پر سرور میلاد اهل بیت یاد جلسات فرهنگی اخلاق و یاد مباحث پرشور کلام و عرفان ….
یاد روزهای گرم و شیرین نزدیک به عید که با شور وهیجان نمایشگاه محصولات حاصل دست طلبه های مدرسه خودمان را می چیدیم.باورم نمی شد همین نمایشگاه کوچک شروعی برای ایده های خلاقانه و اقتصادی خیلی ازدوستانم شد برای سال های بعد.
هر سال بوی عید برای دخترکان مدرسه مان همراه با دغدغه خانه تکانی های انجام نشده بود وچه لذتی داشت گرد گیری های هول هولکی بعدش….
یاد بوی خوش غذاهای جشنواره غذا که در راهروهای مدرسه می پیچید و در هر زنگ تفریح دختران و اساتید را به سمت راهروی نمازخانه می کشید ویاد تمام روزهای با مدرسه بودن …
حیف که واقعا مثل چشم برهم زدنی گذشت و تمام شد…وحالا ساختمانی عریان به جای آن همه شور و هیجان خودنمایی می کرد که به خودی خود هیچ برای عرضه نداشت واین حکایت تمام نشدنی دنیاست که ……"کل من علیها فان و یبقی وجه… ” ( 26و27 الرحمن)
بالاخره امتحانات هم تمام شد ووارد تعطیلات بین ترم شدیم.روزهایی که همگی انتظارش را می کشیدیم برای آسودن از خستگی امتحانات و تجدید قوا برای ترم جدید در مدرسه جدید…..
امروز صبح بعد ازاینکه بچه ها را راهی مدرسه کردم تصمیم گرفتم مثل مادرهای دلسوز وزحمت کش تا لنگ ظهر بخوابم بعد از خلوت شدن خانه مثل بچه گربه خیسی که در سرمای زمستان بی پناه مانده وجایی گرم ونرم در زیر شیروانی پیدا کرده به رختخواب برگشتم و خودم را بین پتو وبالش ها پنهان کردم تا خوابم ببرد حس می کردم پادشاهی هستم که در بستری از پر قو فرو رفته ام وخدمتکاران هم با پر طاووس برایم سایه بان گرفته اند تا خوابم ببرد.چشمانم تازه گرم شده بود که صدای ناهنجار تلفن همراهم رویاهایم را خط خطی کرد. بی حوصله با چشمان بسته دکمه برقراری تماس را لمس کردم وبلللللله ای کشدار گفتم،صدای سرحال و شاداب مونس دوست و هم کلاسیم را شنیدم که گفت قصد دارد برای خوردن صبحانه مهمانم شود به صورت کاملا برق گرفته از جا بلند شدم تا آبی به سر وصورتم بزنم و از مهمان ناخوانده ام پذیرایی کنم.
خلاصه مهمانی صبحانه آن روز این بود که تصمیم گرفتیم برای کمک به مسیولین مدرسه به مدرسه جدید برویم.فردای آن روز با چندتا از دوستانم راه مدرسه جدید را پیش گرفتیم راهی نه چندان نزدیک و البته کمی خاکی ….
با کلی گشتن وآدرس گرفتن از افراد مختلف مدرسه راه را پیدا کردیم وبالاخره به مقصد رسیدیم،سر در مدرسه جدید مان نام حضرت خدیجه را هک کرده اند.به نظرم آمد چه تلفیق زیبایی است بین اسم این عروس و مادر شوهر، از” دامن حضرت آمنه تادامن حضرت خدیجه ” راه زیادی نیست انگار،گرچه قرار است نام مدرسه رابه همان حضرت آمنه تغییر دهند ،اما اسم حضرت خدیجه هم قطعا برایمان خالی از لطف نخواهد بود.
وارد مدرسه جدید شدیم همگی چشم هایمان گرد شد،تقریبا هیچ چیز سر جایش نبود اسباب و وسایل مدرسه در راهروهای پر از خاک روی زمین بود و در این بین کارگران هنوز مشغول کار بودند.جلوی چشممان مدرسه ای با راهروهایی بلند و پرنوروپنجره هایی قدی که رو به حیاط نقلی باز می شد خود نمایی می کرد. حیاط در مرکز ساختمان قرار گرفته بود و دور تادور آن ساختمان مدرسه ساخته شده بود. حوض کوچک سنگی وسط حیا ط وجود داشت که البته هنوز پر از وسایل بنایی بود.
در راهروهای هر سه طبقه کلاس های بزرگ و پرنوری ساخته بودند،بالکن های با صفا وبزرگی هم بین کلاس ها به سمت نمای بیرون ساختمان وجود داشت. آخ که چه کارهایی می شد در این بالکن ها کرد.
سالن بزرگ مطالعه و کتابخانه وسرویس های تمیز و خوش دسترس هر طبقه یکی دیگر از مزایای مدرسه جدید بود و حالا ما بودیم و این مدرسه جدید که چه کارهای مهمی قرار بود در آن انجام دهیم ؟؟؟!!! و چگونه از این فرصت و امکان که برای تک تک مان فراهم شده استفاده کنیم !! و قطعا این مصداق بارزکلام امیر سخن ،امیرالمومنین علیه السلام بود که فرمودند :
“…الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ فَانتَهِزوا فُرَصَ الخَیرِ “