"برهان"

آن گاه که روز رستخیز شود، خدای بزرگ همگان را در یک سرزمین گرد آورد و ترازوهای ارزش سنج در پیش نهد. چون خونهای شهیدان با مرکب قلم دانشمندان به سنجش آید، مرکب قلم دانشمندان بر خونهای شهیدان برتری یابد.»
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

بیانیه گام دوم انقلاب

27 بهمن 1397 توسط ساجدي فر
بیانیه گام دوم انقلاب

خسته از کار ودرس روزانه به منزل برمی گشتم کلید را به در انداختم و در مثل همیشه چرقی کرد وباز شد پله ها را بالا آمدم و وارد خانه شدم. 

امروز خسته تر از روزهای دیگر شدم،از وقتی آدرس مدرسه عوض شده تقریبا باید روزی 40 دقیقه پیاده روی کنم تا به مدرسه بروم یا به منزل برگردم. همین طور که دکمه های مانتوم رو باز می کردم پیچ سماور رو هم چرخوندم تا با یه چای لب سوز از خودم پذیرایی کنم.

این هوا هم تکلیفش با خودش معلوم نیست یه روز سرده یه روز آفتابی و سرده یه روز گرمه …امروز هم از اون سوزهای سرد افتابی می اومد.خنده دار بود گرم وسرد هم قاطی شده…

تو این پیاده روی اجباری خوب میشه مردم رو دید،یه وقتایی دلم می خواد بشینم کنار خیابون و ساعتها مردم رو نگاه کنم،هرکس که از کنارت رد میشه برا خودش یه داستانی داره و این داستان برای همه وجود داره و فقیر وغنی نمی شناسه،دلم برای مردم مهربون و زحمت کش کشورمون خیلی می سوزه،با این اوضاع سخت اقتصادی و گرونی این روزها هنوز زندگی جریان داره تاکسی ها مسافرها رو جابه جا می کنن،میوه فروشی ها با رونق کمتری هنوز چراغ رو روشن نگه داشتن نانوایی ها هنوز میهمان صف مردانه و زنانه هستندو….

واین دقیقا همون زندگیه…

تو همین فکرها بودم و حالا دیگه برای خودم یه چای پررنگ هم ریخته بودم و جلوی تلویزیون لم داده بودم که اخبار ساعت 14 #بیانیه مقام معظم رهبری را خواند. چقدر جامع و کامل مثل همیشه غنی و پر مفهوم ،دلم می خواد یه کار خیلی ماندگاری برای این ابلاغیه مهم انجام بدهم …اما نمی دونم چکار …

کسی می تونه هم فکری کنه؟؟؟؟؟ واقعا به نظرتون وظیفه ما چیه در مورد این بیانیه!!!

نکنه ما هم مثل یاران امیر المومنین باشیم که نسبت به حرف رهبرشون بی توجه بودن…

عمارهای سرزمین ما یعنی همان مخاطبان این بیانیه #جوانان ایرانی ، 

بچه ها اداره این جنگ اقتصادی با من و شماست !!! #خواب نمانیم.

نمایش فایل های پیوست:

  • gam 2.pdf (339 کیلوبایت)
 نظر دهید »

خداحافظ مدرسه ...

21 بهمن 1397 توسط ساجدي فر

اصلا قرارمان رد شدن از میدان ارتش نبود آن هم آن ساعت از روز که ترافیک کشنده و طولانی پردیسان تا میدان ارتش کشیده می شد.

اما فراموشی همسر جان کار دستمان داد و چراغ قرمز بنزین روشن شده بود به ناچار مسیر حرکت را به سمت پمپ بنزین عوض  کردیم. خسته از امتحان عجیب و غریب اصول چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم هنوز لرز آنفولانزا به تنم بود به همسرجان که حالا پنجره را پایین داده بود تا با دست برای حرکت به سمت پمپ بنزین راه بگیرد اشاره کردم شیشه را بالا بکشد و همزمان دکمه های پالتویم را نیز بستم گرمای مطبوع بخاری ماشین انگشتان پایم را از داخل کفش قلقک می داد غرق در افکارم با شهید صدر مشغول مباحثه سخت اصولی بودم

آخه شیخ عزیز قربون شکل ماهت کی گفته هرکس هر بحث اصولی مطرح کرد شما ان قلت بیاری

که بعدش ما مجبور باشیم این همه قلت و ان قلت رو حفظ کنیم

……صدای پسرم رشته افکارم رو پاره کرد …..

اااااااا مامان مدرسه تون رو !!!!!!

همزمان با صدای ریز و نازک محمد باقر سرم رو به سمت راست چرخوندم ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

یک لحظه دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد ….وای درست می دیدم؟؟ این ویرانه مدرسه نازنین ما بود؟؟؟؟؟؟؟؟

“مدرسه علمیه حضرت آمنه ” باورم نمی شد!!!!!!! کارگرها مثل مور وملخ ریخته بودند به تن بی جان مدرسه یکی در وپنجره در می آورد دیگری با پتک دیوارش را می ریخت یکی آجرها را می برد ..

دلم می خواست مثل مادری که آخرین دیدار با فرزند مرده اش را قبل از گذاشتن تن بی جان او در قبر دارد بر سر جنازه مدرسه عزیزم می نشستم و زار می زدم.

در همین چند ثانیه انگار تمام این پنج سال پیش چشمم رژه می رفت .چه خاطرات تلخ وشیرینی در این مدرسه داشتیم یاد روز اول حضورم افتادم .

افتتاحیه ورودی های جدید حس می کردم چه غریبم درآنجا مثل دخترک کبریت فروش گوشه ای کز کرده بودم و با دلهره اطرافم را نگاه می کردم تا شاید چهره آشنایی در آن همه همهمه و شلوغی دخترها پیدا کنم سیستم گرمایش خراب بود و نمازخانه به شدت سردشده بود دیگه واقعا شرایط کاملا جانسوز بود برای  روز شروع مدرسه…

هنوز دو هفته بیشتر از شروع کلاس ها نگذشته بود که تقریبا با همه هم کلاسی هایم دوست شده بودم و حتی هم راهرویی ها و هم مدرسه ای ها …

یکی از چهره های جذاب مدرسه از همان روز اول خانمی بود که بدون تفاوت گذاشتن بین سال اولی ها و بچه های قدیمی به همه مهربانانه کمک می کرد و با لهجه شیرین شمالی اش به حضور با بچه کوچک و تحمل سختی ها دلگرمم می کرد.

(بعدها فهمیدم اسمش خانم مهدی پور است) روزهای اول پسرم به شدت بی قراری می کرد واصلا راضی نمی شد مهد برود من سر کلاس می رفتم و طفلک معصومم تمام دو ساعت را در راهرو می نشست و با بغض آرام آرام اشک می ریخت (لازم به توضیح است که می ترسید بلند گریه کند چون بهش گفته بودم اگربلند گریه کنی خانم مدیر از مدرسه بیرونمان می کند و پسر مظلوم من هم ارام آرام اشک میریخت ….البته حال من هم بهتر از او نبود و فرشته نجات من در این روزها خانم مهدی پور بود.

در همین فکرها بودم که صدای مهیب ریختن دیوار اطراف یکی از پنجره ها از جا پراندم .هنوز ترافیک شدید بود و ما همچنان منتظر باز شدن راه بودیم انگار این ترافیک دیگر چندان هم برایم آزار دهنده نبود صدای آژیر آمبولانسی از پشت سرمان توجه همه ماشین های کلافه از ترافیک را به خود جلب کرد ماشین ها عقب جلو می کردند تا راه را برای امبولانس باز کنند یاد آن روزی افتادم که با یکی از همین آمبولانس ها پیکر یکی از شهدای دفاع مقدس را چند دقیقه ای به مدرسه آوردند و چه مراسم با شکوهی شد همان چند دقیقه …

یاد خانواده های شهیدی افتادم که امدند و متواضعانه برایمان از شهیدشان حرف زدند نه از سختی ها و تنهایی های خودشان…..

یاد روزهای شیرین حضور در کلاس درس افتادم و دانه دانه اساتید مهربان و دلسوز که در کلاسهای این مدرسه در حال تخریب به ما از جان ودل درس شیدایی آموختند.

یاد روضه های جانسوز ارباب و یاد جشن های پر سرور میلاد اهل بیت یاد جلسات فرهنگی اخلاق و یاد مباحث پرشور کلام و عرفان ….

یاد روزهای گرم و شیرین نزدیک به عید که با شور وهیجان نمایشگاه محصولات حاصل دست طلبه های مدرسه خودمان را می چیدیم.باورم نمی شد همین نمایشگاه کوچک شروعی برای ایده های خلاقانه و اقتصادی خیلی ازدوستانم شد برای سال های بعد.

  هر سال بوی عید برای دخترکان مدرسه مان همراه با دغدغه خانه تکانی های انجام نشده بود وچه لذتی داشت گرد گیری های هول هولکی بعدش….

یاد بوی خوش غذاهای جشنواره غذا که در راهروهای مدرسه می پیچید و در هر زنگ تفریح دختران و اساتید را به سمت راهروی نمازخانه می کشید ویاد تمام روزهای با مدرسه بودن …

حیف که واقعا مثل چشم برهم زدنی گذشت و تمام شد…وحالا ساختمانی عریان به جای آن همه شور و هیجان خودنمایی می کرد که به خودی خود هیچ برای عرضه نداشت واین حکایت تمام نشدنی دنیاست که ……"کل من علیها فان و یبقی وجه… ” ( 26و27 الرحمن)

بالاخره امتحانات هم تمام شد ووارد تعطیلات بین ترم شدیم.روزهایی که همگی انتظارش را می کشیدیم برای آسودن از خستگی امتحانات و تجدید قوا برای ترم جدید در مدرسه جدید…..

امروز صبح بعد ازاینکه بچه ها را راهی مدرسه کردم تصمیم گرفتم مثل مادرهای دلسوز وزحمت کش  تا لنگ ظهر بخوابم بعد از خلوت شدن خانه مثل بچه گربه خیسی که در سرمای زمستان بی پناه مانده وجایی گرم ونرم در زیر شیروانی پیدا کرده به رختخواب برگشتم و خودم را بین پتو وبالش ها پنهان کردم تا خوابم ببرد حس می کردم پادشاهی هستم که در بستری از پر قو فرو رفته ام وخدمتکاران هم با پر طاووس برایم سایه بان گرفته اند تا خوابم ببرد.چشمانم تازه گرم شده بود که صدای ناهنجار تلفن همراهم رویاهایم را خط خطی کرد. بی حوصله با چشمان بسته دکمه برقراری تماس را لمس کردم وبلللللله ای کشدار گفتم،صدای سرحال و شاداب مونس دوست و هم کلاسیم را شنیدم که گفت  قصد دارد برای خوردن صبحانه مهمانم شود به صورت کاملا برق گرفته از جا بلند شدم تا آبی به سر وصورتم بزنم و از مهمان ناخوانده ام پذیرایی کنم.

خلاصه مهمانی صبحانه آن روز این بود که تصمیم گرفتیم برای کمک به مسیولین مدرسه به مدرسه جدید برویم.فردای آن روز با چندتا از دوستانم راه مدرسه جدید را پیش گرفتیم راهی نه چندان نزدیک و البته کمی خاکی ….

با کلی گشتن وآدرس گرفتن از افراد مختلف مدرسه راه را  پیدا کردیم وبالاخره به مقصد رسیدیم،سر در مدرسه جدید مان نام حضرت خدیجه را هک کرده اند.به نظرم آمد چه تلفیق زیبایی است بین اسم این عروس و مادر شوهر، از” دامن حضرت آمنه تادامن حضرت خدیجه ” راه زیادی نیست انگار،گرچه قرار است نام مدرسه رابه همان حضرت آمنه تغییر دهند ،اما اسم حضرت خدیجه هم قطعا برایمان خالی از لطف نخواهد بود.

وارد مدرسه جدید شدیم همگی چشم هایمان گرد شد،تقریبا هیچ چیز سر جایش نبود اسباب و وسایل مدرسه در راهروهای پر از خاک روی زمین بود و در این بین کارگران هنوز مشغول کار بودند.جلوی چشممان مدرسه ای با راهروهایی بلند و پرنوروپنجره هایی قدی که رو به حیاط نقلی باز می  شد خود نمایی می کرد. حیاط در مرکز ساختمان قرار گرفته بود و دور تادور آن ساختمان مدرسه ساخته شده بود. حوض کوچک سنگی وسط حیا ط وجود داشت که البته هنوز پر از وسایل بنایی بود.

در راهروهای هر سه طبقه کلاس های بزرگ و پرنوری ساخته بودند،بالکن های با صفا وبزرگی هم بین کلاس ها به سمت نمای بیرون ساختمان وجود داشت. آخ که چه کارهایی می شد در این بالکن ها کرد.

سالن بزرگ مطالعه و کتابخانه وسرویس های تمیز و خوش دسترس هر طبقه یکی دیگر از مزایای مدرسه جدید بود و حالا ما بودیم و این مدرسه جدید که چه کارهای مهمی قرار بود در آن انجام دهیم ؟؟؟!!! و چگونه از این فرصت و امکان که برای تک تک مان فراهم شده استفاده کنیم !! و قطعا این مصداق بارزکلام امیر سخن ،امیرالمومنین علیه السلام بود که فرمودند :

“…الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ فَانتَهِزوا فُرَصَ الخَیرِ “

 

 

 نظر دهید »

دلیل توصیه به دقت و تحقیق در رای دادن

29 تیر 1397 توسط ساجدي فر

ادامه »

 نظر دهید »

شب میلاد اربابمه

30 فروردین 1397 توسط ساجدي فر
شب میلاد اربابمه

السلام علیک یا اباعبدالله

دلم عجیب گرفته،امروز کلاس نویسندگی داشتم خیلی دیر به کلاس رسیدم.انگار هرچی می دوم دیرتر می رسم.امروزم از اون روزهای عجیبه،آخر هفته برای غالب افراد وقت خوبیه برای استراحت ،من امروز از بقیه روزهای هفته شلوغ تر بودم .یک عالمه کار عجیب وغریب انجام دادم که همه شون هم نتیجه نداد،حتی یکیشون ….

دلم روضه میخواد هر وقت حال دلم خراب می شه وتوکارای دنیا وامی مونم فقط یه چیز به ذهنم میرسه این حدیث معصوم “فروا الی الحسین"آقا کاش می شد فرار کنم به سمتت از دنیا….

فرار از دنیا،فرار از آدما،فرار از توقع ها،فرار از خودم..

به نظرم این فراراز خود از همش مهم تره ،اگر استادم الان اینجا بوداز نوشتنم کلی گله داشت…

اما امشب میخوام فقط برا خودم بنویسم،برا این دل ذلیل و خرابم.راستی شما هم این بوی عجیب و غریب رو حس می کنید؟از ظهر تا حالا همه جا بوی عجیبی میاد.به نظرم بوی بال یه فرشته دل شکسته،سوخته باله….اما نه شایدم عطر توبه است که فضا رو پر کرده ….

انگار گوشه ای از این عالم توبه فرشته ای پذیرفته شده،چه هلهله ای بین ملایک به پاست. خوب که نگاه میکنی قنداقه ای دربین استقبال ملایک پایین می آید..آری به تصدق این نوزاد فترس ملک بخشیده شد.

خدایا تو که فترس رابه عطر ارباب حسین 0علیه السلام)بخشیدی،نمیشه سیاهی روی ما رو هم به سفیدی پر قنداق ارباب ببخشی!

پروردگارم !آمیختن رفت وآمد ملایک در شب جمعه با شب میلاد حسین (علیه السلام) چه غوغایی در عالم به پا کرده امشب!

امشب ستاره بارانه…امشب هفت آسمان آذین بسته اند…امشب شب میلاد حسین زهراست.!!!!چه قرابت زیبایی دارنداین مادر و پسر _هردو سبب نجات من وتو…_

خدایا !کاش می شد شرمنده ارباب نباشم،چی میگم!مگه میشه ما باشیم ومدیون حسین(علیه السلام) نباشیم .ارباب ما هرچه داریم از توست .من آن کنیز سیه چرده،سیه کردار،سر بازار دنیا بودم.ارباب تو مرا خریدی،وساطتم کردی و

آبرو دادی.بقیه اش هم با تو ،اگر به من باشد در روزمرگی دنیا غرق می شوم بدون هیچ ثمره ای .اما شنیدم تو کربلا غلام هارو آبرو دادی…اربابم یه دست مسیحایی هم به من بکش، ارباب نوکرم کن،نوکری هم خودت یادم بده،ارباب آبرو بده ،ارباب معرفت بده،ارباب مهربانم می دانی از مستحبات ماه شعبان صدقه دادنه!!

ارباب گدایی یادم بده و بعدش کاسه ام را پر کن.گداتر از من سر کوچه عاشقی داری؟ ارباب تصدقت شوم من مسکین وفقیر نگاهت هستم،مسیحا اعجاز کن

ارباب من چشم انتظار روسیاه چشم به راهت دوختم،ارباب روی صدا کردن هم ندارم،مثال طفلی شدم که شیر را ریخته و کاسه اش را هم شکسته وروی بازگشت به خانه اربابش را ندارد،گردن کج کرده وکنار کوچه شرمگین ایستاده، تو و کرمت، ارباب چه کنم ؟!

خدایا امشب در خیل ملایکت دل این کوچک،تنها را هم شاد کن،خدایا ما راهم به میلاد حسینت راه بده،خدایا امشب عشق حسین را به دل های ما تصدق کن…

 3 نظر
خرداد 1404
ش ی د س چ پ ج
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

"برهان"

دراین وبلاگ می توانید در مطالب متنوع علمی ،پژوهشی ،نکات ناب اخلاقی و عرفانی ،به روزترین یافته های تربیتی ،همسرداری وفرزند پروری با ما هم سخن شوید. دغدغه های گاه وبیگاه نویسنده،حرف های حساب، والبته حراست ودفاع از مرزهای فرهنگی میهن عزیزمان با سلاح قلم. "دوست من خوش آمدید"
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • نکات بهداشتی
  • خواص خوراکی ها
    • میوه ها
    • ادویه ها
  • مذهبی
    • عصر انتظار
    • حجاب
    • مسایل روز
    • پاسخ به شبهات
  • خانواده
    • همسر داری
    • تربیت فرزند
    • خانه داری
  • آشپز بانو
  • ریز نکات
  • دل نوشته
  • مناسبتی

Random photo

چارقد سفید مادر بزرگ

"برهان"

رتبه

    مطالب با رتبه بالا

    • این قوم عادت دارد به بریدن سر /زکریا آن جا که هستی به امام حسین (ع) بگو به کدامین گناه مرا کشتند؟ (5.00)
    • دلنوشته آخر سالی (5.00)
    • شب میلاد اربابمه (5.00)
    • به بهانه تولد خواهری (4.00)
    • بهترین روش برای پیشگیری از چاقی از نگاه امام رضا علیه السلام ()
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس