چارقد سفید مادر بزرگ
امروز با آقای همسر رفتیم بدرقه مسافرای نوروزی مون همیشه هوای ترمینال برام دلتنگی میاره یاد رفتن می افتم و دل کندن….
برعکس تصورم ترمینال خلوت بود و ساکت…
وارد محوطه توقف اتوبوس هاکه شدیم تصورم به واقعیت پیوست.سر وصداو شلوغی وصدای بوق اتوبوس ها عضو جدانشدنی ترمینال هر شهری هست.
تا حالادقت کردید؟
ترمینال همه شهرها شبیه همه آسمون همشون ابری و دلگیر و زمین آسفالت خاکستری رنگ تمیز و به نسبت پر از چاله،غرق تماشای هیاهوی راننده ها برای سوار کردن مسافران و دلهره مسافران برای جا نماندن از غافله شدم.چه خوب که مسافران برای رفتن کوله بار داشتند و آماده بودندو حتما مادر وپدر هایی چشم به راه آمدن این مسافرها..
نسیم دل نواز بهاریگونه هایم را نوازش می کرد ناخود آگاه به 15سال پیش پرواز کردم.مادر بزرگ مهربانم با آن چارقد سفید ودستان نرم وتپلش روی تنها پله ی دم در خانه با صفایشان می نشست و انتظار آمدنمان را می کشید.
تقریبا دوساعت مانده تا به مقصد برسیم عطر بدنش را بانسیم بهاری حس می کردم و خواب از چشمم می پرید.شیرین ترین قسمت مسافرت نوروزی مان همین جایش بود که پیکان سفیدمان از سر کوچه خاکی مادر بزرگ می پیچید و قامت مادر بزرگم که حالا ایستاده بود و آ ستین پیراهن گل گلی اش را پایین می کشیدتا دستانش را که تا دقایقی قبل مشغول گرفتن فال حضرت زهرا سلام الله علیها بود _برای رسیدن ما_از دید مردان کوچه پنهان کند وتند تند قربان صدقه مان می رفت و با گوشه چارقد سفیدش اشک هایش را پاک می کرد.
چشمم به صورت همچون ماهش که می افتاد خستگی چند ساعته سفر را فراموش می کردم و او هم نوازش گرانه صورت یکی یکی مان را می بوسید و ما را به چای بی نظیرش مهمان می کرد.
تمام دید و بازدید نوروز را برای همان لبخندها دوست داشتم. به محض اینکه همه می نشستند ومشغول کار خود می شدند مسیولیت مهم مخلوط کردن آجیل سال را به مادرم می سپرد.
من هم که دردانه اش بودم اجازه داشتم در اتاق بمانم وتا دلم می خواهد از آن کوه آجیل تمتع بردارم_گرچه من هم همیشه مراعات می کردم وبه چند تا فندق شور رضایت می دادم_بعد از مخلوط کردن آجیل وقت پنهان کردن از چشم کودکان شلوغ فامیل بود،که اغلب به عمه خانم سپرده می شد…
یادش به خیر ،شادی های کوچک آن روزها را با دنیایی از شادی های بزرگ امروز عوض نمی کنم ومطمینم امروز مادربزرگم باز هم در غرفه بهشتی اش آجیل سالمان را مخلوط می کند با دعای مهربانی و مادری اش…
صدای آقای همسر دوباره من را به فضای ترمینال مسافربری برگرداندو دیدم مسافران دارند برای بار آخر دست تکان می دهند و خداحافظی می کنند.
راستی روزی که به سفر مرگ هم می رویم کسی برای پذیرایی در برزخ به انتظارمان می نشیند یا دعایمان می کند تا به سلامت برسیم.
ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن
یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن
آهی در این بساط به غیر از امید نیست
یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن
از یـاد بـرده ایم شمـا را پـدر! ولی
این کودک فراری خود را قبول کن
رسم کریم نیست که گلچین کند، کریم!
مـا را سَـوا نکـرده و یک جـا قـبول کن
گر بی نوا و پست و حقیریم و رو سیاه
اما به جــان حضرت زهـرا قبـول کن
گندم که نه، مقام شما بود لاجَرَم
رمز هبوط آدم و حوّا، قـبول کن
شعراز مجید لشکری